ما سحر یک ساعت مونده به اذانی صبح از هتل میزدیم بیرون.
امروز میخواستم روبنده ای که این آخریا اِز قم خریده بودم رو امتحان کنم. ولی خب اخوی مهربونی بنده تابحال آبجی خانومشا این ریختی ندیده بود. باید مقدمةً یه اجرایی میرفتم.
از هتل که زدیم بیرون هوا تاریک بود ,ولی خیابونها روشن. فروشگاههای خوراکی هم پررونق. عقب تر از اخوی راه میرفتم. روبنده را زدم و همونطور که یک گام از ایشون عقبتر بودم, به یه بهونه ای صداش زدم. تابرگرده آ من رو ببینه. بنده خدا لحظه ی اول جاخورد .
بعد خیلی محکم گفت: این چیه؟! چرا این ریختی؟! وا یعنی چی؟ من که اصلا نمی تونم تشخیص بدم یعنی چی؟ برش دار...
بنده خدا بعنوان اولین برخورد, چندان هم عکس العملش عجیب نبود . آبجی خانومِ خودش رو یکدفعه ای این ریختی ببینه!!...ولی برای خودم استارت خوبی بود. من استفاده ی خودم رو کردم. میخواستم فقط یه ذهنیتی ایجاد شده باشه. منکه قرار نداشتم همیشه استفاده کنم. گه گاهی , یه جاهایی , لازم میشد .
روبنده رو برداشتم و رفتیم سمت حرم.
این اذن دخول . این ایستادن در آستانه درب ورودی.... این لحظه های شیرین غیرقابل وصف. این نفسهای معطر. این صحنه های زیبای حرم ... باید نهایت استفاده رو میکردم. باید با تمام توان برای روزهای آینده ذخیره میکردم ... بعد از صبحانه راهی میشدیم سمت کربلا.... از نجف که نمیشد دل کند , ولی کربلا هم عاشقانه میرفتیم.
به نیابت همه ی عزیزانم زیارت کردم. همه ی سلامها رو ابلاغ کردم و عرض تبریک میلاد خانم فاطمه زهرا(س)دادم و داخل شدم.روبنده رو برای اینجا میخواستم. این عربا وقتی روبنده میزنن راحتن دیگه. راهشون رو میکش میرن ا هیچکسی هم اینا را دید نمیزنه.
دلم میخواست وجب به وجب این بارگاه رو قدم زده باشم. همینطور که زیارتنامه رو میخوندم و با آقام حرف میزدم میرفتم جلو... در کنار ضریح آقام که رسیدم سعی کردم با کمال ادب و احترام , به عنوان یه بچه شیعه عرض ادب کنم و خاصه جوری حرف زده باشم که عیدیِ حسابی بتونم بگیرم...
دستها رو نهایتاَ بردم بالا: الهم الرزقنا حج بیتک الحرام و زیارت قبر نبیک و زیارت ائمه المعصومین (ع) فی عامی هذا و فی کل عام.
شنیدین که میگن : یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...!!!
خداییش یه چیزی سرفصل همه ی مناجات نامه هام میشد. اینکه آقاجان. مولای من خودتون راه رو جلوی چشمام روشن کنین. برای اینکه هروقت بعد از 120 سال به محضر الهی فراخوان شدم شرمند و سرافکنده نباشم محضر شما...